نیکولا

ساخت وبلاگ
موهایش را که بست، با خودم گفتم چطور می‌شود یک نفر هم با موی باز زیباترین آدم باشد هم با موی بسته؟ بعد به این فکر کردم که شاید بدون مو هم زیباترین آدم باشد، یا حتی بدون چشم، بدون لب، بدون گوش... از تصور قیافه‌اش خنده‌ام گرفت. پرسید: «به چی می‌خندی؟» گفتم: «تو قشنگ‌ترین کور و کچل دنیا می‌شی.»گفت: «مرض» ض را طوری گفت که دلم برای حرف زدنش ضعف کرد. یعنی همه قشنگ‌ها ض‌هایشان را اینطور تلفظ می‌کنند؟ دوست داشتم تا ابد بگوید ض، بگوید ح، بگوید الف یا هر حرف باصدا و بی‌صدای دیگر. می‌توانستم او را بی‌مو، بی‌چشم، بی‌گوش و بی‌دماغ تصور کنم اما بی‌زبان هرگز. او هیچ‌وقت لال زیبایی نمی‌شد. آرام و زیر لب گفتم: «کاش هیچ‌وقت لال نشی.» شنید اما هیچ‌چیز نگفت. # نیکولای_آبی  نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت: 3:47

چشم‌هایم را که باز کردم، سرش کمی آن‌طرف‌تر از من روی بالش بود. چرا اینجا بود؟ من چرا آنجا بودم؟ چرا روی یک تخت خوابیده بودیم؟ چند بار پلک زدم شاید تصویرش محو شود، نشد. یک پلک، دو پلک، ده پلک... ساعتش زنگ زد. دستش را دراز کرد و دکمه قطع ساعت را فشار داد. گفت: «صبح بخیر. چرا هنوز تو رخت‌خوابی؟ پاشو بریم صبحونه بخوریم.» بریم؟ بخوریم؟ چرا باید با او صبحانه می‌خوردم؟ من که اصلاً عادت به صبحانه خوردن نداشتم. سر میز همانطور که لقمه‌اش را محکم و صدادار می‌جوید و با هر گاز زدنی یک فشار هم به مغز من می‌داد، گفت: «امروز کلاس داری یا نه؟ من ناهار نمیام. اگه خواستی، به‌جاش شام بذار.» تا شب صدها چیز دیگر را هم با من چک کرد. کجا می‌روی؟ چیزی نمی‌خواهی؟ کی بر می‌گردی؟ چه فیلمی ببینیم؟ فلانی را کی دعوت کنیم؟ فردا بیایم دنبالت؟ مادرم این را گفت و پدرت فلان پیغام را رساند. نان نداریم و و و...آخر شب هم سرمان را کنار هم روی بالش گذاشتیم و خوابیدیم. وقتی صدای خر و پف‌اش درآمد، آرام چشم‌هایم را باز کردم و از خودم پرسیدم: «من اینجا چه کار می‌کنم؟ نکند واقعا ازدواج کرده‌ام؟!» # نیکولای_آبی  نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 57 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت: 3:47

من هروقت پشت فرمان باشم و به چهارراه برسم، ناگهان خشک می‌شوم. درست خواندید «خشک می‌شوم»؛ طوری که اگر از دور نگاه کنید متوجه نمی‌شوید یک آدم زنده به صندلی راننده تکیه داده یا یک زرافه پلاستیکی. این وضعیت تا سبز شدن چراغ ادامه دارد. مدام در ذهنم می‌گویم: «کاش این گل‌فروشه سمت من نیاد، کاش این بچه نخواد شیشه ماشین من رو تمیز کنه، کاش اون پیرمرده برای من اسفند دود نکنه...» چون هرکدام از این اتفاق‌ها که بیفتد، خانم زرافه پلاستیکی آنقدر زل می‌زند به روبه‌رو که گردن درازش درد بگیرد و آن آدم بیرونی آنقدر به شیشه می‌کوبد تا انگشتش بی‌حس شود. بعد یک‌هو چراغ سبز می‌شود، زرافه پایش را می‌‌گذارد روی گاز و می‌رود و آن آدم بیرونی دوباره او را با راننده دیگری اشتباه می‌گیرد: «عجب گاوی بود!» # نیکولای_آبی  نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 57 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:43

گفته بودم چند تا صحنه ترسناک را در یکی دو جمله کوتاه توصیف کنند. یکی‌شان گفت: «خانم، می‌شود مثال بزنید؟» گفتم:شنیدن صدای مادربزرگت از اتاق کناری در حالیکه می‌دانی ۲۴ سال پیش مرده. دیدن یک جفت چشم پشت پنجره خانه‌ات در طبقه سوم. بوی خون داخل ژله انار. پیرمرد تنهای همسایه که هروقت قدم می‌زند، دستی دست سایه‌اش را گرفته است. یا مثلاً فکر کن صبح از خواب بیدار بشوی و ببینی خودت توی آشپزخانه ایستاده و بهت می‌گوید: «چرا ترسیدی؟ بیا چایی بخور!»شروع به نوشتن کرد؟ نه! ترسید! # نیکولای_آبی  نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:43

وقتی شروع به نوشتن می‌کنم، همه حس‌های توی وجودم را می‌ریزم بیرون. غصه‌هایم را می‌ریزم وسط، نگرانی‌هایم، خوشحالی‌ها و ترس‌هایم را هم. بعد بالای سرشان می‌ایستم و چوب حراج می‌زنم به همه‌شان. جمعه‌بازار حس‌هایم را راه می‌اندازم که آدم‌ها بیایند برای تماشا و بعد هرکس چیزی ازم بخرد. یکی تکه‌ای غصه بردارد، یکی چند صد گرم ترس و آن یکی شادی‌ها را بزند زیر بغلش و برود خانه. بعد بساطم را جمع می‌کنم، می‌روم که حساب کتاب کنم، مالیات جناب نوشتن را بدهم و خودم را برای شنبه‌بازار حس‌هایم آماده کنم. آخر می‌دانید؟ نوشتن شخصیت دوگانه مرموزی دارد. اربابی است که بیشتر وقت‌ها به شدت بدجنس است و گاهی مهربان. معمولاً می‌خواهد من برده و بنده‌اش باشم. دستور بدهد از این بنویس، از آن بنویس، با این کلمه گریه کن و با آن جمله بخند، فلانی را توی نوشته‌ات بکُش و آن یکی‌ را به ازدواج یکی دیگر دربیاور. هی دستور بدهد و من بدون اعتراض اجرا کنم. تا آنجا که خودش خسته شود، آن روی شخصیتش بالا بیاید، دستی بر سرم بکشد و به منی که آش و لاشِ نوشتن شده‌ام بگوید: «برای خودت خوبه.» # نیکولای_آبی  نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 61 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:43